خوان اول: بیشه شیر
رستم برای رها کردن کاووس از بند دیوان بر رخش نشست و به شتاب روبراه گذاشت. رخش شب و روز می تاخت و رستم دو روز راه را به یک روز می برید، تا آنکه رستم گرسنه شد و تنش جویای خورش گردید. دشتی پر گور پدیدار شد . رستم پی بر رخش فشرد و کمند انداخت و گوری را به بند در آورد. با پیکان تیر آتشی بر افروخت و گور را بریان کرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز کرد و او را به چرا رها ساخت و خود به نیستانی که نزدیک در آمد و آنرا بستر خواب ساخت و جای بیم را ایمن گمان برد و به خفت بر آسود.
اما آن نیستان بیشه شیر بود. چون پاسی از شب گذشت شیر درنده به کنام خود باز آمد . پیلتن را بر بستر نی خفته و رخش را در کنار او چمان دید. با خود گفت نخست باید اسب را بشکنم و آنگاه سوار را بدرم. پس بسوی رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشید و دو دست را بر آورد و بر سر شیر زد و دندان بر پشت آن فرو برد . چندان شیر را بر خاک زد تا وی را ناتوان کرد و از هم درید.
رستم بیدار شد، دید شیر دمان را رخش از پای در آورده. گفت« ای رخش ناهوشیار، که گفت که تو با شیر کارزار کنی؟ اگر بدست شیر کشته میشدی من این خود و کمند و کمان و گرز و تیغ و ببر بیان را چگونه پیاده به مازندران می کشیدم؟ » این بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد بر آسود.
خوان دوم: بیابان بی آب
چون خورشید سر از کوه بر زد تهمتن بر خاست و تن رخش را تیمار کرد و زین بر وی گذاشت و روی براه آورد . چون زمانی راه سپرد بیابیانی بی آب و سوزان پیش آمد. گرمای راه چنان بود که اگر مرغ بر آن می گذشت بریان میشد. زبان رستم چاک چاک شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پیاده شد و زوبین در دست چون مستان راه می پیمود. بیابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپیدا بود. رستم به ستوه آمد و رو به آسمان کرد و گفت« ای داور داروگر ، رنج و آسایش همه از توست. اگر از رنج من خشنودی رنج من بسیار شد . من این رنج را بر خود خریدم مگر کردگار شاه کاووس را زنهار دهد و ایرانیان را از چنگال دیو برهاند که همه پرستندگان و بندگان یزدان اند. من جان و تن د ر راه رهائی آنان گذاشتم. تو که دادگری و ستم دیدگان را در سختی یاوری کار مرا مگردان ورنج مرابباد مده.
مرا دستگیری کن و دل زال پیر را بر من مسوزان.» همچنان می رفت و با جهان آفرین در نیایش بود، اما روزنه امیدی پدیدار نبود و هردم توانش کاسته تر میشد. مرگ را در نظر آورد و بدریغ با خود گفت« اگر کارم با لشکری می افتاد شیر وار به پیکار آنان می رفتم و به یک حمله آنانرا نابود می ساختم. اگر کوه پیش می آمد بگرز گران کوه را فرو می کوفتم و پست میکردم و اگر رود جیحون بر من میغرید به نیروی خداداد در خاکش فرو میبردم. ولی با راه دراز و بی آب و گرمای سوزان دلیری و مردی چه سود دارد و مرگی را که چنین روی آرد چه چاره میتوان کرد؟»
درین سخن بود که تن پیلوارش از رنج راه تشنگی سست و نزار شد و ناتوان بر خاک گرم افتاد. ناگاه دید میشی از کنار او گذشت. از دیدن میش امیدی در دل رستم پدید آمد و اندیشید که میش باید آبشخوری نزدیک داشته باشد. نیرو کرد و از جای بر خاست و در پی میش براه افتاد. میش وی را بکنار چشمه ای رهنمون شد . رستم دانست که این یاوری از جهان آفرین به وی رسیده است . بر میش آفرین خواند و از آب پاک نوشید و سیراب شد. آنگاه زین از رخش جدا کرد و وی را در آب چشمه شست و تیمار کرد و سپس در پی خورش به شکار گور رفت. گوری را بریان ساخت و بخورد و آهنگ خواب کرد. پیش از خواب رو بر رخش کرد و گفت « مبادا تا من خفته ام با کسی به ستیزی و با شیر و دیو پیکار کنی . اگر دشمن پیش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»
خوان سوم: جنگ با اژدها
رخش تا نیمه شب در چرا بود. اما دشتی که رستم بر آن خفته بود آرامگاه اژدهائی بود که از بیمش شیر و پیل و دیو یارای گذشتن بر آن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا دید. در شگفت ماند که چگونه کسی به خود دل داده و بر آن دشت گذشته . دمان رو بسوی رخش گذاشت. رخش بی درنگ به بالین رستم تاخت و سم روئین بر خاک کوفت و دم افشاند و شیهه زد. رستم از خواب جست و اندیشه پیکار در سرش دوید. اما اژدها ناگهان به افسون ناپدید شد. رستم گرد خود به بیابان نظر کرد و چیزی ندید. با رخش تند شد که چرا وی را از خواب باز داشته است و دوباره سر بر بالین گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاریکی بیرون آمد . رخش باز به سوی رستم تاخت و سم بر زمین کوفت و خاک بر افشاند .
رستم بیدار شد و بر بیابان نگه کرد و باز چیزی ندید . دژم شد و به رخش گفت « درین شب تیره اندیشه خواب نداری و مرا نیز بیدار می خواهی . اگر این بار مرا از خواب باز داری سرت را به شمشیر تیز از تن جدا میکنم و خود پیاده به مازندران می روم . گفتم اگر دشمنی پیش آمد با وی مستیز و کار را به من واگذار . نگفتم مرا بی خواب کن. زنهار تا دیگر مرا از خواب بر نینگیزی.» سوم بار اژدها غران پدیدار شد و از دم آتش فرو ریخت. رخش از چراگاه بیرون دوید اما از بیم رستم و اژدها نمی دانست چه کند که اژدها زورمند و رستم تیز خشم بود.
سر انجام مهر رستم او را به بالین تهمتن کشید . چون باد پیش رستم تاخت و خروشید و جوشید و زمین را بسم خود چاک کرد. رستم از خواب خوش بر جست و با رخش بر آشفت. اما جهان آفرین چنان کرد که این بار زمین از پنهان ساختن اژدها سر باز زد. در تیرگی شب چشم رستم به اژدها افتاد. تیغ از نیام کشید و چون ابر بهار غرید و بسوی اژدها تاخت و گفت « نامت چیست، که جهان بر تو سر آمد. میخواهم که بی نام بدست من کشته نشوی.» اژدها غرید و گفت « عقاب را یارای پریدن بر این دشت نیست و ستاره این زمین را بخواب نمی بیند. تو جان بدست مرگ سپردی که پا درین دشت گذاشتی. نامت چیست؟ جان آن است که مادر بر تو بگرید.»
تهمتن گفت« من رستم دستان از خاندان نیرمم و به تنهائی لشکری کینه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببینی.» این بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن در آویخت که گوئی پیروز خواهد شد. رخش چون چنین دید ناگاه بر جست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شیر از هم به درید. رستم از رخش خیره ماند . تیغ بر کشید و سر از تن اژدها جدا کرد . رودی از خون بر زمین فرو ریخت و تن اژدها چون لخت کوهی بی جان بر زمین افتاد . رستم جهان آفرین را یاد کرد و سپاس گفت . در آب رفت و سرو تن بشست و بر رخش نشست و باز رو براه نهاد
خوان چهارم: زن جادو
رستم پویان در راه دراز میراند تا آنکه به چشمه ساری رسید پر گل و گیاه و فرح بخش. خوانی آراسته در کنار چشمه گسترده بود و بره ای بریان با دیگر خوردنیها در آن جای داشت. جامی زرین پر از باده نیز در کنار خوان دید. رستم شاد شد و بی خبر از آنکه خوان دیوان است فرود آمد و بر خوان نشست و جام باده را نیز نوش کرد . سازی در کنار جام بود . آنرا بر گرفت و سرودی نغز در وصف زندگی خویش خواندن گرفت:
که آوازه بد نشان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است
همه جای جنگ است میدان اوی
بیابان و کوه است بستان اوی
همه جنگ با دیو و نر اژدها
ز دیو و بیابان نیابد رها
می و جام و بو یا گل و مرغزار
نکردست بخشش مرا روزگار
همیشه بجنگ نهنگ اندرم
دگر با پلنگان بجنگ اندرم.
آواز رستم و ساز وی به گوش پیرزن جادو رسید. بی درنگ خود را بر صورت زن جوان زیبائی بیاراست و پر از رنگ و بوی نزد رستم خرامید . رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین خواند و یزدان را بسپاس این دیدار نیایش گرفت. چون نام یزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره زن جادو دگرگونه شد و صورت سیاه اهریمنی اش پدیدار گردید . رستم تیز در او نگاه کرد و دریافت که زنی جادوست. زن جادو خواست که بگریزد . اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک به بند آورد . دید گنده پیری پر آرژنگ و پر نیرنگ است. خنجر از کمر گشود و او را از میانه به دو نیم کرد.
خوان پنجم: جنگ با اولاد
رستم از آنجا باز راه دراز را در پیش گرفت و تا شب میرفت و شب تیره را نیز همه ره سپرد. بامداد به سرزمینی سبز و خرم و پر آب رسید. همه شب رانده بود و از سختی راه جامعه اش به خوی آغشته بود و به آسایش نیاز داشت. ببر بیان را از تن بدر کرد و خود را از سر برداشت و هر دو را در آفتاب نهاد و چون خشک شد دوباره پوشید و لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها کرد و بستری از گیاه ساخت و سپر را زیر سرو تیغ را کنار خویش گذاشت و در خواب رفت.
دشتبان چون رخش را در سبزه زار دید خشم گرفت و دمان پیش دوید و چوبی گرم بر پای رخش کوفت و چون تهمتن از خواب بیدار شد به او گفت « ای اهرمن، چرا اسب خود را در کشت زار رها کردی و از رنج من بر گرفتی؟» رستم از گفتار او تیز شد و بر جست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت و بیفشرد و بی آنکه سخن بگوید از بن بر کند. دشتبان فریاد کنان گوشهای خود را بر گرفت و با سرو دست پر از خون نزد « اولاد» شتافت که در آن سامان سالار و پهلوان بود. خروش بر آورد که مردی غول پیکر با جوشن پلنگینه و خود آهنیین چون اژدها بر سبزه خفته بود و اسب خود را در کشت زارها رها کرده بود. رفتم تا اسب او را برانم بر جست و دو گوش مرا چنین بر کند. اولاد با پهلوانان خود آهنگ شکار داشت. عنان را بسوی رستم پیچید تا وی را کیفر کند.
اولاد و لشکرش نزدیک رستم رسیدند. تهمتن بر رخش بر آمد و تیغ در دست گرفت و چون ابر غرنده رو بسوی او لاد گذاشت . چون فراز یکدیگر رسیدند اولاد بانگ بر آورد که « کیستی و نام تو چیست و پادشاهت کیست؟ چرا گوش این دشتبان را کنده ای و اسب خود را در کشتزار رها کرده ای . هم اکنون جهان را بر تو سیاه می کنم و کلاه ترا به خاک می رسانم.»
رستم گفت « نام من ابر است ، اگر ابر چنگال شیر داشته باشد و بجای باران تیغ ونیزه ببارد. نام من اگر به گوشت برسد خونت خواهد فسرد. پیداست که مادرت تو را برای کفن زاده است.» این بگفت و تیغ آب دار را از نیام بیرون کشید و چون شیری که در میان رمه افتد در میان پهلوانان اولاد افتاد. بهر زهر شمشیر دو سر از تن جدا میکرد. به اندک زمانی لشکر او لاد پراگنده و گریزان شد و رستم کمند بر بازو چون پیل دژم در پی ایشان می تاخت . چون رخش به اولاد نزدیک شد رستم کمند کیانی را پرتاب کرد و سر پهلوان را در کمند آورد. او را از اسب به زیر کشید و دو دستش را بست و خود بر رخش سوار شد. آنگاه به اولاد گفت « جان تو در دست منست. اگر راستی پیشه کنی و جای دیو سفید و پولاد غندی را به من بنمائی و بگوئی کاووس شاه کجا در بند است از من نیکی خواهی دید و چون تاج و تخت را به گرز گران از شاه مازندران بگیریم ترا بر این مرز و بوم پادشاه می کنم. اما اگر کژی و ناراستی پیش گیری رود خون از چشمانت روان خواهم کرد. »
اولاد گفت« ای دلیر، مغزت را از خشم بپرداز و جان مرا بر من ببخش . من رهنمون تو خواهم بود و خوان دیوان و جایگاه کاوس را یک یک به تو خواهم نمود . از اینجا تا نزد کاوس شاه صد فرسنگ است و از آنجا تا جایگاه دیوان صد فرسنگ دیگر است، همه راهی دشوار. از دیوان دوازده هزار پاسبان ایرانیان اند. بید و سنجه سالار دیوان اند و پولاد غندی سپهدار ایشان است. سر همه نره دیوان دیو سفید است که پیکری چون کوه دارد و همه از بیمش لرزان اند . تو با چنین برز و بالا و دست و عنان و با چنین گرز و سنان شایسته نیست با دیو سفید در آویزی و جان خود را در بیم بیندازی. چون از جایگاه دیوان بگذری دشت سنگلاخ است که آهو را نیز یارای دویدن بر آن نیست. پس از آن رودی پر آب است که دو فرسنگ پهنا دارد و از نره دیوان « کنارنگ» نگهبان آن است . آنسوی رود سرزمین « بز گوشان» و « نرم پایان» تا سیصد فرسنگ گسترده است و از آن پس تا شاه نشین مازندران باز فرسنگها ی دراز و دشوار در پیش است. شاه مازندران را هزاران هزارسوار است، همه با سلاح و آراسته. تنها هزار و دویست پیل جنگی دارد. تو تنهائی و اگر از پولاد هم باشی میسائی.»رستم خندید و گفت « تو اندیشه مدار و تنها راه را بر من بنمای.
ببینی کزین یک تن پیلتن
چه آید بدان نامدار انجمن
به نیروی یزدان پیروز گر
ببخت و به شمشیر و تیر و هنر
چو بینند تاو برو یال من
بجنگ اندرون زخم و کوپال من
بدرد پی و پوستشان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب
اکنون بشتاب و مرا به جایگاه کاووس رهبری کن.» رستم و اولاد شب و روز می تاختند و تا به دامنه کوه اسپروز، آنجا که کاوس با دیوان نبرد کرده و از دیوان آسیب دیده بود، رسیدند.
خوان ششم: جنگ با ارژنگ دیو
چون نیمه ای از شب گذشت از سوی مازندران خروش بر آمد و به هر گوشه شمعی روشن شد و آتش افروخته گردید . تهمتن از اولاد پرسید « آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟» اولاد گفت« آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوان نگهبان در آن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمه ارژنگ دیو است که هر زمان بانگ و غریو برمیاورد.» رستم چون از جایگاه ارژنگ دیو آگاه شد بر آسود و به خفت و چون بامداد برآمد اولاد را بر درخت بست و گرز نیای خود سام را برگرفت و مغفر خسروی را برسر گذاشت و رو به خیمه ارژنگ دیو آورد .
چون به میان لشکر و نزدیک خیمه رسید چنان نعره ای بر کشید که گوئی کوه و دریا از هم دیده شد . ارژنگ دیو چون آن غریو را شنید از خیمه بیرون جست. رستم چون چشمش بر وی افتاد در زمان رخش را بر انگیخت و چون برق بر او فرود آمد و سرو گوش و یال او را دلیر به گرفت و به یک ضربت سر از تن او جدا کرد و سرکنده و پر خون او را در میان لشکر انداخت. دیوان چون سر ارژنگ را چنان دیدند و یال و کوپال رستم را به چشم آوردند دل در برشان بلرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگریز نهادند. چنان شد که پدر بر پسر در گریز پیشی میگرفت. تهمتن شمشیر بر کشید و در میان دیوان افتاد و زمین را از ایشان پاک کرد و چون خورشید از نیمروز به گشت دمان به کوه اسپروز باز گشت.
رسیدن رستم نزد کی کاوس
آنگاه رستم کمند از اولاد بر گرفت و او را از درخت باز کرد و گفت« اکنون جایگاه کاووس شاه را بمن بنما. » اولاد دوان در پیش رخش براه افتاد و رستم در پی او به سوی زندان ایرانیان تاخت. چون رستم به جایگاه ایرانیان رسید رخش خروشی چون رعد برآورد. بانگ رخش به گوش کاوس رسید و دلش شکفته شد و آغاز و انجام کار را دریافت و رو به لشکر کرد و گفت « خروش رخش بگوشم رسید و روانم تازه شد . این همان خروش است که رخش هنگام رزم پدرم کی قباد با ترکان برکشید .» اما لشکر ایران از نومیدی گفتند کاوس بیهوده می گوید و از گزند این بند هوش و خرد از سرش بدر رفته و گوئی در خواب سخن میگوید. بخت از ما گشته است و از این بند رهائی نخواهیم یافت. دراین سخن بودند که تهمتن فرود آمد.
غوغا در میان ایرانیان افتاد و بزرگان و سرداران ایران چون طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوش و بهرام او را در میان گرفتند. رستم کاووس را نماز برد و از رنجهای دراز که بر وی گذشته بود پرسید. کاووس وی را در آغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختی راه جویا شد. آنگاه کی کاوس روی به رستم کرد و گفت « باید هشیار بود و رخش را از دیوان نهان داشت. اگر دیو سفید آگاه شود که تهمتن ارژنگ دیو را از پای در آورده و به ایرانیان رسیده دیوان انجمن خواهند شد و رنجهای ترا بر باد خواهند داد .
تو باید باز تن و تیغ و تیر خود را به رنج بیفکنی و رو به سوی دیو سفید گذاری ، مگر به یاری یزدان بر او دست یابی و جان ما را از رنج برهانی که پشت و پناه دیوان اوست. از اینجا تا جایگاه دیو سفید از هفت کوه گذر باید کرد. در هر گذاری نره دیوان جنگ آزما و پرخاشجوی آماده نبرد ایستاده اند . تخت دیو سفید در اندرون غاری است. اگر او را تباه کنی پشت دیوان را شکسته ای . سپاه ما در این بند رنج بسیار برده است و من از تیرگی دیدگان بجان آمده ام .
پزشکان چاره این تیرگی را خون دل و مغز دیو سفید شمرده اند و پزشکی فرزانه مرا گفته است که چون سه قطره از خون دیو سفید را در چشم بچکانم تیرگی آن یکسر پاک خواهد شد.» رستم گفت «من آهنگ دیو سفید می کنم. شما هشیار باشید که این دیو دیوی زورمند و افسونگر است و لشکری فراوان از دیوان دارد . اگر به پشت من خم آورد شما تا دیرگاه در بند خواهید ماند. اما اگر یزدان یار من باشد و او را بشکنم مرز و بوم ایران را دوباره باز خواهیم یافت.»
خوان هفتم: جنگ با دیو سفید
آنگاه رستم بر رخش نشست و اولاد را نیز با خود برداشت و چون باد رو به کوهی که دیو سفید در آن بود گذاشت. هفت کوهی را که در میان بود بشتاب در نوردید و سر انجام به نزدیک غار دیو سفید رسید. گروهی انبوه از نره دیوان را پاسدار آن دید. به اولاد گفت « تا کنون از تو جز راستی ندیده ام و همه جا به درستی رهنمون من بو ده ای . اکنون باید به من بگوئی که راز دست یافتن بر دیو سفید چیست؟» او لاد گفت « چاره آنست که درنگ کنی تا آفتاب بر آید. چون آفتاب بر آید و گرم شود خواب بر دیوان چیره میشود و تو از این همه نعره دیوان جز چند تن دیوان پاسبان را بیدار نخواهی یافت . آنگاه که باید با دیو سفید در آویزی. اگر جهان آفرین یار تو باشد بر وی پیروز خواهی شد.»
رستم پذیرفت و درنگ کرد تا آفتاب بر آمد و دیوان سست شد و در خواب رفتند . آنگاه اولاد را با کمندی استوار بست و خود شمشیر را چون نهنگ بلا از نیام بیرون کشید و چون رعد غرید و از جهان آفرین یاد کرد و در میان دیوان افتاد . سر دیوان چپ و راست به زخم تیغش برخاک می افتاد و کسی را یارای برابری با او نبود. تا آنکه به کنار غار دیو سفید رسید. غاری چون دوزخ سیاه دید که سراسر آنرا غولی خفته چون کوه پر کرده بود. تنی چون شبه سیاه وروئی چون شیر سفید داشت . رستم چون دیو سفید را خفته یافت به کشتن وی شتاب نکرد . غرشی چون پلنگ بر کشید بسوی دیو تاخت. دیو سفید بیدار شد و بر جست و سنگ آسیائی را از کنار خود در ربود و در چنگ گرفت و مانند کوهی دمان آهنگ رستم کرد. رستم چون شیر ژیان بر آشفت و تیغ بر کشید و سخت بر پیکر دیو کوفت و به نیروئی شگفت یک پا و یک دست از پیکردیو را جدا کرد و بینداخت. دیو سفید چون پیل دژم به هم برآمد و بریده اندام و خون آلود با رستم در آویخت. غار از پیکار دیو و تهمتن پر شور شد . دو زورمند بریکدیگر می زدند و گوشت از تن هم جدا میکردند. خاک غار به خون دو پیکارگر آغشته شد .
رستم در دل می گفت که اگر یک روز از این نبرد جان بدر ببرم دیگر مرگ بر من دست نخواهد یافت و دیو با خود می گفت که اگر یک امروز با پوست و پای بریده از چنگ این اژدها رهائی یابم دیگر روی به هیچکس نخواهم نمود . هم چنان پیکار می کردند و جوی خون از تن ها روان بود. سر انجام رستم دلاور بر آشفت و بخود پیچید و چنگ زد و چون نره شیری دیو سفید را از زمین برداشت و بگردن در آورد و سخت برزمین کوفت و آنگاه بی درنگ خنجر بر کشید و پهلوی او را بریده و جگر او را از سینه بیرون کشید . دیو سفید چون کوه بیجان کشته بر خاک افتاد. رستم از غار خون بار بیرون آمد و بند از اولاد بگشاد و جگر دیو را بوی سپرد و آنگاه با هم رو بسوی جایگاه کاووس نهادند.
اولاد از دلیری و پیروزی رستم خیره ماند و گفت « ای نره شیر، جهان را به زیر تیغ خود آوردی و دیوان را پست کردی . یاد داری که به من نوید دادی که چون پیروز شوی مازندران را بمن بسپاری ؟ اکنون هنگام آنست که پیمان خود را چنانکه از پهلوانان در خور است بجای آری.» رستم گفت« آری، مازندران را سراسر به تو خواهم سپرد. اما هنوز کاری دشوار در پیش است . شاه مازندران هنوز بر تخت است و هزاران هزار دیوان جادو پاسبان وی اند. باید نخست او را از تخت به زیر آورم و دربند کنم و آنگاه مازندران را بتو واگذارم و ترا بی نیازی دهم.»
بینا شدن کی کاووس
از آنسوی کی کاوس و بزرگان ایران چشم براه رستم دوخته بودند تا کی به پیروزی از رزم باز آید و آنان را برهاند . تا آنکه مژده رسید رستم به ظفر باز گشته است . از ایرانیان فغان شادی بر آمد و همه ستایش کنان پیش دویدند و بر تهمتن آفرین خواندند . رستم به کی کاوس گفت « ای شاه، اکنون هنگام آنست که شادی و رامش کنی که جگر گاه دیو سفید را دریدم و جگرش را بیرون کشیدم و نزد تو آوردم.»
کی کاوس شادی کرد و بر او آفرین خواند و گفت« آفرین بر مادری که فرزندی چون تو زاد و پدری که دلیری چون تو پدید آورد، که زمانه دلاوری چون تو ندیده است. بخت من از همه فرخ تر است که پهلوان شیر افگنی چون تو فرمانبردار من است. اکنون هنگام آنست که خون جگر دیو را در چشم من بریزی تا مگر دیده ام روشن شود و روی ترا باز ببینم.» چنان کردند و ناگاه چشمان کاوس روشن شد. بانگ شادی بر خاست . کی کاوس بر تخت عاج بر آمد و تاج کیانی را بر سر گذاشت و با بزرگان و نامداران ایران چون طوس و گودرز و گیو و فریبرز و رهام و گرگین و بهرام ونیو به شادی و رامش نشستند و تا یک هفته با رود و می دمساز بودند. هشتم روز همه آماده پیکار شدند و به فرمان کی کاوس به گشودن مازندران دست بردند و تیغ در میان دیوان گذاشتند و تا شامگاه گروهی بسیاراز دیوان و جادوان را بر خاک هلاک انداختند.
نبرد کی کاووس با شاه مازندران و نامه کی کاووس به شاه مازندران
چون شب فرارسید سپاه ایران دست از کشتار باز کشیدند. کاووس گفت« دیوان مازندران به کیفر خود رسیدند و بیش از این شایسته نیست خون آنانرا بریزیم. اکنون باید مردی خردمند و هوشیار را نزد شاه مازندران بفرستیم و او را بفرمانبرداری بخوانیم.» پس کاووس دبیررا فرمان داد تا نامه ای گویا به شاه مازندران نوشت و بیم و امید در آن نشاند که «ای گرفتار خود کامی و غرور، تو با دیوان و جادوان همداستان شده ای و به بدی و بد بینی گرائیده ای . باید بدانی که اگر بدکنش باشی جز بدی نخواهی دید. اما اگر دادگری و پاکدینی پیشه کنی بهره تو نیکی و آفرین خواهد بود . می بینی که یزدان با دیوان و جادوان تو چه کرد . اکنون اگر خرد رهبر تواست و می خواهی در امان باشی بی درنگ تخت مازندران را بگذار و به کهتری به درگاه ما بیا و باج بپرداز، مگر این فرمانبری تخت مازندران را برای تو نگاه دارد. و گرنه چون ارژنگ و دیو سفید تو نیز دل از جان بر گیر.»
آنگاه کی کاووس فرهاد را از دلاوران نامدار ایران بود بر گزید و نامه را به او سپرد تا بشاه مازندران برساند. فرهاد چون نزدیک شهر نرم پایان رسید بشاه مازندران خبر فرستاد که از کاووس پیام آورده است . شاه مازندران گروهی از پهلوانان پرخاشگر خود را برگزید و سپاهی گران بیرون کشید و آنها را دلیر کرد و هشدار داد و برابر فرهاد فرستاد. اینان با چهره ای دژم فرهاد را پذیرنده شدند. چون نزدیک رسیدند یکی از پهلوانان دست فرهاد را به تندی در دست گرفت و بیفشرد تا او را رنجه کند . فرهاد خم به ابرو نیاورد و درد را آسان پذیرفت. وی را نزد شاه بردند. چون نامه کاووس را خواند واز دستبرد رستم و کشته شدن پولاد غندی و بید و ارژنگ ودیو سفید آگاه شد دل در برش زار گردید و جانش پر اندیشه شد و با خود گفت :
« این رستم آفتی گزنده است و جهان از وی امان نخواهد یافت.» سه روز فرهاد را نزد خود نگاه داشت . روز چهارم بر آشفت و گفت در پاسخ به کاووس بگو « ای شاه نو خاسته بی خرد ، تندی و خامی تو نمی گذارد هماورد خود را بشناسی و گرنه چگونه از چون منی با چنین بر و بوم و دستگاه می خواستی که به بارگاه تو بیایم؟ مرا هزاران هزار لشکر جنگاور است و هزارو دویست پیل جنگی دارم که از آنها یکی در لشکر تو نیست . تو آماده کارزار باش که من به پیکار باتو کمر بسته ام و بزودی با سپاه خود خواب خوش را از سر تو و لشکرت بیرون خواهم راند.»
پیام بردن رستم
چون این پیام به کاووس و رستم رسید و فرستاده شکوه و دستگاه شاه مازندران را باز نمود، تهمتن گفت « پیام بردن نزد شاه مازندران کار من است. باید نامه ای چون تیغ برنده نوشت و بمن سپرد تا من به وی برسانم و با گفتار خود خون در مغز وی بجوشانم.» کاووس آفرین گفت و فرمان داد نامه نوشتند که« ای شاه خود کامه، سخنان بیهوده گفتی و به بی خردی دم زدی. اکنون یا سرت را از ین فزونی تهی کن و بنده وار نزد من آی و یا لشکری چون دریا به مازندران خواهم کشید و جوی خون روان خواهم ساخت و مغز سرت را طعمه کرکسان خواهم کرد.»
رستم بر رخش نشست و با نامه کاووس روبراه گذاشت. دیگر بار لشگری از مازندران پیش رفت تا بیم در دل فرستاده کاووس اندازد. چون چشم تهمتن بر لشکر افتاد، درختی پر شاخ بر کنار راه بود، دست انداخت و دو شاخ درخت را در دست گرفت و بتندی پیچاند. درخت از بیخ و بن از زمین کنده شد . آنگاه رستم درخت تنومند را چون ژوبین در دست گرفت و بر سر لشکر مازندران انداخت. چندین سوار بر زیر آن فرو ماندند . پیشرو لشکر که از پهلوانان نامدار بود به رستم نزدیک شد و برای آنکه زور به رستم بنماید دست او را در دست گرفت و سخت فشرد . رنگ از روی پهلوان پرید و دستش تباه شد و خود ناتوان از اسب فرو افتاد . لشکر مازندران در کار رستم خیره ماندند . سواری خبر به شاه مازندران برد. شاه مازندران پهلوان نامی خود « کلاهور» را پیش خواند و کلاهور دلیری جنگجو و نیرومند و چون پلنگ غران پیوسته و در جستجوی پیکار بود. شاه گفت:باید نزد این فرستاده بروی و با هنر نمائی خود آب در دیدگان او بیاوری و او را شرمنده سازی. .»
کلاهور چون نره شیری پیش تاخت و روی دژم کرد و دست رستم را در چنگ گرفت و سخت بیفشرد، چنانکه دست رستم همه کبود شد. اما رستم روی نپیچید و چنگ کلاهور را چنان در دست فشرد که ناخن های آن فرو ریخت. کلاهور با دست آویخته و ناخن های ریخته و پر درد نزد شاه باز آمد و گفت« چنین دردی را پنهان نمیتوان داشت و ما را با چنین پهلوانی یارای جنگ نیست. بهتر آنست که در آشتی بکوشی و باج بپذیری و این رنج را بر خود آسان کنی.» آنگاه رستم دمان از راه رسید . شاه مازندران او را در بارگاه خود جائی به سزا داد و از کاووس و لشکر ایران و نشیب و فراز و رنج راه جویا شد. سپس پرسید که « آیا تو که برو بازویی چنین نیرومند داری رستمی؟» رستم گفت « من چاکری از چاکران رستمم ، اگر خود در خور چاکری وی باشم. جائی که او باشد من کیستم؟ رستم پهلوانی بی مانند است :
جهان آفرین تا جهان آفرید
چو رستم سر افراز نآمد پدید
یکی کوه باشد برزم اندرون
از آن رخ و گرزش چه گویم که چون
چو او رزم سازد چه پاید گروه؟
کند کوه دریا و دریا چو کوه
به تنها یکی نامور لشکرست
پیام آوری را نه اندر خور است
اما رستم پیام داده است که اگر خردمندی تخم زشتی مکار و فرمانبری پیشه کن که اگر از شاه ایران اجازه داشتم یک تن از لشکرت را زنده نمی گذاشتم.» آنگاه نامه کاووس را به وی داد. شاه مازندران چون پیغام را شنید و نامه را دید خیره شد و بر آشفت و به رستم گفت « این چه گفتگوی بیهوده است که کاووس مرا نزد خود می خواند. به کاووس بگو که هر چند تو سالار ایرانیان باشی من شاه مازندرانم و سپاه و دستگاه وزر و گوهر از تو بیشتر دارم . زنهار اندیشه بیهوده بخود راه مده و در پی تخت شاهنشاه مباش. عنان بگردان و به کشور خود باز گرد، که اگر با سپاه خود از جای بجنبم و آهنگ جنگ کنم ترا یکسره از میان بر خواهم داشت . اما به رستم نیز پیامی از من ببر و بگو ای پهلوان ، مگر از کاووس چه نیکی بتو میرسد که کمر بخدمت او بسته ای؟ اگر در فرمان من باشی ترا صد چندان پاداش میدهم و ترا در میان یلان سر فرازی می بخشم و از زر و خواسته بی نیاز می کنم.»
رستم در خشم رفت و گفت « ای پادشاه بی خرد، اگر بخت از تو بر نگشته بود چنین نمیگفتی. . مگر رستم سر فراز نیازی به گنج و سپاه تو دارد؟ رستم دستان شاه زابلستان است و در گیتی همانندی ندارد. اگر باز چنین بگوئی تهمتن زبان از دهانت بیرون خواهد کشید.» شاه مازندران از این سخنان تافته شد و در خشم رفت و به دژخیم گفت « این فرستاده را بگیر و بی درنگ گردن بزن.» دژخیم تا نزدیک رفت رستم دست انداخت و او را پیش کشید و یک پای او را در دست گرفت و پای دیگر او را زیر پای خود گذاشت و چون شیر خشمگین وی را از هم درید . آنگاه رو به شاه مازندران کرد و گفت « اگر از شاهنشاه ایران دستور می داشتم با لشکرت کارزار میکردم و سزای ترا در کنارت می گذاشتم. باش تا کیفر این بد خوئی و گستاخی را ببینی.» این بگفت و پر خشم از بارگاه بیرون آمد و شاه مازندران را خیره و بیمناک بر جای گذاشت.
جنگ رستم و جویا
چون رستم از مازندران بیرون رفت شاه مازندران بی درنگ بسیج جنگ کرد و لشکری انبوه بر انگیخت و سرا پرده از شهر بیرون کشید و با دیوان و پیلان بسیار چون باد روبه سوی سپاه ایران آورد. از آن سوی رستم ببارگاه کاووس رسید و ویرا از آنچه رفته بود آگاه کرد و گفت« باک نباید داشت . باید دلیری کرد و برزم دیوان پیش رفت که چون روز پیکار فرا رسد گرز من دمار از روزگار ایشان بر خواهد آورد.» چیزی نگذشت که آگاهی آمد که سپاه مازندران نزدیک رسیده است . کی کاووس تهمتن را گفت تا ساز جنگ کند. آنگاه سرداران سپاه را پیش خواند و فرمان داد تا لشکر را بیارایند. طوس را بر راست لشکر گماشت و چپ لشکر را بگودرز و کشواد سپرد و خود در دل سپاه جای گرفت. تهمتن با تن پیلوارش پیشاپیش سپاه می رفت. چون دو سپاه بهم رسیدند دلیری از نامداران مازندران « جویا» نام گرزی گران بر گردن گرفت و چون شیر غران به سوی لشکر کاووس تاخت و چنان نعره ای بر کشید که کوه و دشت را بلرزه در آورد و بیم در دل ایرانیان انداخت. بانگ زد که کیست تا با من نبرد جوید . جوشن در برش میدرخشید و تیغ برنده اش خون میجست.
از سپاه کاووس آوازی بر نخاست. کاووس رو به پهلوانان و جنگجویان خود کرد و گفت « چه شد که از نعره این دیو چنین رنگ باختید و خاموش ماندید؟ » باز پاسخی نیامد. گوئی سپاه از بیم جویا پژمرده بود. آنگاه رستم عنان بگرداند و به نزد کاووس راند و گفت « شاهنشاه چاره این دیو را به من واگذار.» کاووس گفت« آری ، چاره این با توست. دیگرا ن خاموش مانده اند . مگر تو ما را ازاین دیو بر هانی . جهان آفرین یار تو باد.» رستم رخش دلاور را بر انگیخت و گرد بر آورد و بانگ بر کشید و چون پیل مست با نیزه ای چون اژدها بمیدان تاخت. جویا گفت« چنین خیره از جویا و خنجر جان گدازش ایمن مشو که هم اکنون مادر را بر تو سوگوار خواهم کرد.» رستم چون چنین شنید نعره ای بر کشید و نام یزدان را بر زبان آورد و چون کوه از جای بر آمد. دل جویا از نهیب رستم از جای کنده شد و ترسان عنان پیچاند و بسوی دیگر تاخت .
تهمتن چون باد از پس او در رسید و نیزه را بر کمر بند او راست کرد و بر وی زد. بیک زخم بند و گره از جوشن او فرو ریخت . او را زین بر داشت و چون مرغی که بر زبان کشند وی را نیز بر نیزه کشید و سپس بر خاک کوفت. لشکر مازندران خیره ماندند و چون سر دلیران را کشته بر خاک دیدند بیم بر ایشان چیره شد.
پیروزی رستم بر شاه مازندران
شاه مازندران چون چنین دید فرمان داد تا سپاهش سراسر تیغ بر کشیدند و دست به حمله زدند . بانگ کوس بر خاست و دو سپاه بر یکدیگر تاختند. از گرد سواران هوا تیره شد و برق تیغ و شمشیر و نیزه در هوا درخشیدن گرفت.
زآواز دیوان واز تیره گرد
زغریدن کوس و اسب نبرد
شکافید کوه و زمین بر درید
بدان گونه پیکار کین کس ندید
چکاچاک ز گرز آمد و تیغ و تیر
زخون یلان دشت گشت آبگیر
زمین شد بکردار دریای قیر
همه موجش از خنجر و گرزو تیر
دمان باد پایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گفتی شتاب
همی گرز بارید بر خود و ترگ
چو باد خزان بارد از بید برگ
هفت روز میان دو سپاه جنگ . پیکار بود و هر چند گروه بسیاری از دیوان بدست رستم تباه شدند هیچیک از دو سپاه پیروزی نمی یافت. هشتم روز کی کاووس کلاه کیانی را از سر بر داشت و به نیایش ایستاد و روی بر خاک مالید و به در گاه یزدان نالید و در خواست تا جهان آفرین وی را بر آن دیوان بی با ک فیروزی دهد و شاهنشاهی او را نگاه دارد. آنگاه به لشکر خویش باز آ مد و کلاه جنگ بر سر گذاشت و سرداران و دلاوران سپاه را گرد کرد و آنان را دل داد و بر انگیخت. سپس فرمان داد تا کوس جنگ بکوبند. آتش کین در دل ایرانیان زنده شد و یکباره بر سپاه مازندران حمله بردند . رستم چون پیل مست به قلب سپاه روی آورد و سیل از خون پهلوانان مازندران روان کرد. گودرز و کشواد بر راست لشکر تاختند و گیو بر چپ لشکر دست برد.
از بامداد تا شامگاه پیکار بودند. رستم با سپاهی دلیر بجائی که شاه مازندران در آن بود روی آور شد. اما شاه مازندران جای تهی نکرد و با دیوان و پیلان خود روی بر رستم گذاشت . تهمتن گرز را بر افروخت و در میان دیوان افتاد و بسیاری از آنان را بر خاک انداخت. شاه مازندران چون به نزدیک رستم رسید غریو بر آورد و گرز از کوهه زین بر کشید و گفت ای « بد رگ نابکار، باش تا زخم مردان را ببینی.» دل رستم از کینه به جوش آمد. گرز را فرو گذاشت و نیزه بر دست گرفت و خروش بر آورد و به سوی شاه مازندران تاخت. شاه مازندران دید پیلی خروشان نیزه بر دست به سوی او میتازد و پیام مرگ می آورد. جانش پر بیم شد و خشم را فرو خورد و بسستی گرائید. رستم امان نداد و نیزه را سخت بر کمربند او فرود آورد. کمر گسست و خفتان درید و سنان نیزه در تهیگاه شاه مازندران نشست.
ناگاه رستم دید که شاه دیوان لختی کوه شد و به جادو و افسون از صورت آدمی بیرون رفت. رستم و سپاه ایران بر این شگفتی خیره ماندند. درین هنگام کی کاووس با درفش و سپاه فرارسید و از ماجرا پرسید. رستم آنچه گذشته بود باز نمود و گفت« نیزه بر تهیگاه شاه دیوان زدم و گمانم چنان بود که سر نگون از کوهه زین بزیر خواهد افتادو ناگاه در پیش من سنگ شد و بر جای ماند. اما او را چنین نخواهم گذاشت. او را به لشکر گاه خواهم برد و از سنگ بیرون خواهم آورد. » کی کاووس فرمان داد تا لشکریان آن تخته سنگ را به پایگاه سپاه ایران برند. لشکریان هر چه نیرو کردند سنگ از جای نجنبید .
سر انجام رستم پیش آمد و چنگ انداخت و بیک جنبش تخته سنگ را از جا بر کند و بر دوش گرفت و به پایگاه خود آورد و برزمین افگند. آنگاه رو به سنگ کرد و گفت « دست از جادو بر دار و بیرون آی و گرنه با تیر و تیغ پولادین سنگ را سراسر خواهم برید و ترا تباه خواهم ساخت.» چون رستم چنین گفت ناگهان تخته سنگ چون ابر پراگنده شد و شاه دیوان با چهره زشت و بالای دراز و سرو گردن و دندانی چون گراز خود بر سر و خفتان در بر پدیدار گردید.
رستم خندان شد و دست او را گرفت و پیش کی کاووس کشید. کی کاووس بر او نگاه کرد و او را در خور شمشیر دید. پس شاه دیوان را به دژخیم سپرد و دل از اندیشه فارغ کرد. از لشکر مازندران گنج و خواسته و زر و گوهر بسیار به چنگ افتاد. آنگاه کی کاووس به نیایش ایستاد و دادار جهان را سپاس گفت و یک هفته به پرستش یزدان پرداخت . سپس در گنج را به گشود و تا یک هفته بخشش و دهش پیشه ساخت و نیازمندان را بی نیاز کرد و هر که را در خور بود زر و خواسته داد. هفته سوم جام می خواست و به شادی و رامش گرائید. چون کار پادشاهی راست شد کی کاووس بر رستم آفرین خواند و او را سپاس گفت « ای جهان پهلوان، تخت شاهنشاهی را مردی و دلاوری تو به من بار آورد و مرا جنگاوری و نبرد آزمائی تو پیروز کرد. پیوسته دل و دینم بتو روشن باد.» رستم گفت« ای شهریار، اگر رهنمونی اولاد نبود از من کاری برنمی آمد . همه جا راستی پیشه کرد و در پیروزی ما کوشید . اکنون امید به مازندران دارد که من او را آغاز چنین نوید دادم . شایسته است که خلعت و فرمان از شاهنشاه به وی رسد.» کی کاووس در زمان مهتران مازندران را پیش خواست و آنانرا به فرمان برداری از اولاد خواند و شهریاری مازندران را به وی سپرد.
بازگشت کی کاووس به ایران
چون این کارها کرده شد کی کاووس با سپاه خود رو به ایران گذاشت. خبر به ایرانیان رسید و بانگ شادی از مرد و زن بر خاست. سرزمین ایران را سراسر آراستند و آئین بستند و بساط بزم و رامش ساز کردند. کی کاووس چون ببارگاه خویش رسید بر تخت شاهی نشست و دست به بخشش برد و زر و گوهر بر مردم و سپاه نثار کرد. بزرگان ایران همه شادمان به تختگاه آمدند. تهمتن نیز با کلاه شاهی در کنار تخت کاووس جای گرفت. آنگاه رستم دستور خواست تا به زابلستان نزد زال باز گردد. کاووس فرمان داد تا خلعتی شایسته برای تهمتن آراستند: تختی از پیروزه و تاجی گوهر نشان و جامه ای زربفت و صد غلام زرین کمر و صد کنیز و مشک موی و صد اسب گرانمایه و صد استر سیاه موی زرین لگام که باز از دیبای رومی و چینی وپهلوی داشتند و صد بدره زرو جامی از یاقوت پر از مشگ ناب و جامی دیگر از پیروزه پر از گلاب با بسیار خواستنی های دیگر و بو های خوش به هم نهادند و فرمانی به نام وی بر حریر نوشتند و شهریاری نیمروز را از نو به نام وی کردند.
کی کاووس رستم را سپاس گفت و رستم بر تخت وی بوسه داد و کاووس را بدرود کرد . خروش کوس بر آمد و رستم بر رخش نشست و شاد و پیروز رهسپار زابلستان شد. کی کاووس به فرخندگی بر تخت شاهنشاهی نشست . طوس را سپهبد ایران زمین کرد و اصفهان را به گودرز سپرد و غم و اندوه را از خود و مردمان دور کرد. زمین آباد شد و مردم ایمن و توانگر شدند و دست اهریمن را از بدی کوتاه گشت.
جهان چون بهشتی شد آراسته
پراز داد و آگنده از خواسته
لشکر کشیدن افراسیاب به ایران تا گریختن او از رستم و بازگشت رستم
ای فرزند. کیکاوس پس از پیروزی بر دیوان مازندران در اندیشه گشودن سرزمینهای دیگر افتاد. پس با لشکری فراوان به سوی توران و چین و مکران حرکت کرد. سپاهیان او به هر جا که پای می گذاشتند چون کسی را یارای جنگ با آنها نبود مهترانشان پیش میامدند و باج و ساو شاه را پذیرا می شدند . مگر در بربرستان که در آنجا جنگ در گرفت و ایرانیان به سرداری گودرز در این جنگ پیروز شدند. آنگاه کاوس به مهمانی رستم در زابلستان رفت و در آنجا سرگرم بزم و شکا ر شد که خبر رسیدن تازیان در مصر و شام و هاماوران سر به شورش و گردنکشی برداشته اند. پس کاوس کشتی و زورق فراوان مهیا کرد و سپاه را از راه دریا به بربرستان برد که سپاهیان هر سه کشور در آنجا گرد آمده بودند.
جنگ سهمگینی میان سپاه کاوس و آن گردنکشانان در گرفت که به پیروزی ایرانیان انجامید و سپهدار هاماوران نخستین کسی بود که به عذر خواهی پیش آمد و پذیرای باج و خراج گردید، هدایای بی شماری تقدیم کرد و به این ترتیب هاماوران را نیز در زمره کشورهای باج ده ایران در آمد. از سوی دیگر به کاوس خبر دادند شاه هاماوران دختری زیبا به نام سودابه دارد که از هر جهت شایسته همسری کاوس است فردای آن روز، کاوس جمعی از خردمندان را به خواستگاری سودابه به نزد پدرش فرستاد.
شاه هاماوران که زر و گنج خود را به کاوس پیشکش کرده بود، دیگر تاب آن را نداشت که یگانه فرزندش را نیز از دست بدهد پس ماجرا را با سودابه در میان کذاشت ولی چون اورا مایل به همسری کاوس دید ، کین کاوس را بیشتر در دل گرفت و پس از آنکه سودابه ، پدر غمگین و ناراحتش را تنها گذاشت و با کاروانی از غلامان و کنیزان و جهیزیه فراوان به حرمسرای کاوس رفت، شاه هاماوران در اندیشه انتقام جوئی افتاد. فکر کرد چاره ای اندیشید و مهمانی مجللی ترتیب داده که کاوس را به آن فرا خواند . سودابه که در کار پدر متوجه نیرنگی شده بود کاوس را از رفتن به آنجا بر حذر داشت ولی کاوس باور نکرد، همراه با بزرگان و لشکریان خود به شهر ساهه رفت . در آنجا هفته ای به بزم و خوشی گذشت و چون روز هشتم فرارسید، شاه هاماوران به یاری سپاه بربر که از پیش در آنجا گرد آمده بودند بر سر کاوس و همراهانش ریخته و آنها را گرفتار کرده، دست بسته درون دژی در کوهی بلند زندانی کردند. شاه هاماوران آنگاه گروهی را به دنبال سودابه فرستاد تا او را به خانه اش باز آورند ولی سودابه که از ماجرا آگاهی یافته بود ، روی و موی خود را کنده و به آنان ناسزا گفت و حاضر به بازگشت نگردید .
چون خبر به شاه هاماوران دادند آنقدر به خشم آمد که دستور داد سودابه را گرفته و نزد کاوس به زندان اندازند. پس از زندانی شدن کیکاوس در بند شاه هاماوران ، سپاه ایران از راه دریا خود را به ایران زمین رسانید و همه مردم را گرفتار شدن شاه آگاه نمودند. چون این خبر پراکنده شد به گوش افراسیاب رسید او هم فرصت را غنیمت دانست، با لشکری انبوه به ایران تاخت و از هر سوئی خروش جنگ بر خاست. افراسیاب سه ماه در جنگ بود و سر انجام همه را شکست داد. روزگار را به چشم ایرانیان تیره و تار نمود تا چاره را در آن دیدند که به زابلستان روند و بار دیگر از رستم یاری و از او بخواهند در این زمان شور بختی و سختی، پناه ایرانیان باشد و گفتند:
دریغست ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی
کنون جای سختی و جای بلاست
نشستنگه نیز چنگ اژدهاست
پس موبدی را نزد رستم روانه کردند و او آنچه را که بر ایرانیان گذشته بود به رستم شیر دل باز گفت. رستم آشفته شد اشک از دیدگانش فرو ریخت و با دلی آکنده از درد پاسخ داد:« من آماده جنگی کینه خواهم ، اما نخست باید از کاوس خبری بگیریم و آنگاه ایران را از وجود ترکان پاک کنیم.» آنگاه رستم به هر سرزمینی در پی لشکر فرستاد و از زابل و کابل و هند سپاهی عظیم در آن دشت پهناور گرد آورد.
ای فرزند. رستم نخست پیامی برای کاوس فرستاد: « دل غمین مدار و شاد باش که من با سپاهی گران برای نجات تو می آیم!» و آنگاه نامه ای تند و پر از کین به شاه هاماوران نوشت که :« ای بد گوهر حیله گر، این چه رفتار نامردانه ای بود که تو کردی. اگر هم دلی پر از کینه داشتی شایسته نبود که کاوس را با نیرنگ گرفتار کنی. اکنون یا او را رها کن و یا آماده کارزا با من باش! آیا از بزرگان نشنیده ای که من در مازندران چه کردم و چه به بر سر دیوان آنجا آوردم. اگر شنیده بودی چرا چنین کردی؟ » آنگاه نامه را مهر کرده و به پیکی سپرد تا با هاماوران برساند. چون شاه هاماوران پیام را شنید و نامه را خواند آشفته شد و در کار خود حیران مانده پاسخ داد.« کاوس را هرگز آزادی نخواهد بود و اگر تو نیز به این سرزمین بیائی همین بند و زندان در انتظارت است من نیز با سپاهی گران آماده کارزارم.» فرستاده، نزد رستم بازگشت و آنچه را شنیده بود باز گفت.
پیلتن از پاسخهای ناشایست شاه هاماوران خشمگین شد، دلیران لشکر را گرد آورد و سپاهی گران را آماه حرکت نمود. برای کوتاه کردن راه سوار بر کشتی رو به سوی هاماوران نهاد. شاه هاماوران چون از آمدن رستم کینه خواه آگاهی یافت، ناچار سپاهش را گرد آورد و آماده نبرد شد. دو لشکر در برابر هم صف کشیدند و آوای کوس و شیپور بر خاست و هر یک مبارز طلبیدند ، رستم نیز با لباس رزم ، سوار بر رخش و گرز گران بر گردن، با جوش و خروش رو به سوی دشمن نهاد. سپاه هاماوران وقتی یال و کوپال رستم را دید هر یک هراسان و بیم زده بسویی پراکنده شدند و از آنجا گریختند. شاه هاماوران با بزرگان خود به رایزنی پرداخت و سر انجام چاره را در آن دید که از شاه مصر و بر برستان در این جنگ سخت ، یاری بخواهد.
پس دو نامه نوشت و به دو جوان دلیر سپرد تا یکی را به مصر و دیگری را به بر برستان برسانند. در نامه ها با اشک و آه نوشته شده بود« نه آنکه کشورهای ما همیشه بهم پیوسته بوده و خود در جنگ و شادی و نیک و بد یکدیگر شریک بوده ایم ، پس اکنون هم که روز سختی است اگر ما را یاری دهید باکی از رستم نخواهم داشت و گرنه بدانید که این بلا از شما نیز دور نخواهد بود.»
چون نامه به ایشان رسید و از لشکر کشی رستم آگاهی یافتند، هراسان به تهیه و آراستن سپاه پرداختند و به زودی کوه تا کوه و کران تا کران پوشیده از سپاه گرانی شد که به سوی هاماوران می شتافتند . رستم چون چنین دید پیامی در نهان به کاوس فرستاد که « سپاه سه کشور متحد شده و به نبرد من آمده اند. نیک می دانم اگر از جای بجنبم یک تن از دلیران آنها رازنده نخواهم گذاشت ولی من نگرانم که مبادا از راه کین آسیب به شما برسد که از بدان هیچ بد کردنی دور نیست و اگر چنین شود تخت بربرستان به چه کاری خواهد آمد » کیکاوس پاسخ داد :« هیچ نگران نباش که این جهان تنها برای من گسترده نشده ولی بدان که یزدان یار من و مهرش پناه منست. بر آنها بتاز و هیچ یک را زنده مگذار.»
ای فرزند. تهمتن بر انگیخته از پیام کاوس، سوار بر رخش به سوی نبرد گاه شتافت و در برابر دشمن ایستاده ، مبارز طلبید و اما هرگز کسی را یارای پیش آمدن نبود و رستم دلاور تا ناپدید شدن خورشید در افق ، در میدان ایستاد و سپس به پایگاه خود باز آمد. بامداد روزی دیگر پیلتن سپاه را بیاراست و لشکر سرفراز خود را به دشت کشید و به آنان گفت: « امروز چشم به نوک نیزه بدوزید و مژه بر هم نزنید. از فزونی آنها نیز نهراسید که همه سیاهی لشکرند.» از سوی دیگر شاهان سه کشور نیز لشکرهای خود را به حرکت آوردند.از بربرستان صدو شصت پیل دمان ، از هاوران صد پیل ژنده با انبوهی لشکر و از مصر سپاهی عظیم با درفشهای سرخ و زرد و بنفش، زمین چنان از آهن پوشیده شد که گوئی البرز کوه جوشن بتن کرده است. از بانگ سواران، کوه بر آشفت و زمین به ستوه آمد و از ترس این لشکر انبوه ، دل شیر نر پاره شد و عقاب پر افکند ، دلیران دو سپاه در برابر یکدیگر ایستادند.
گرازه در سمت راست لشکر ایران و زواره در سمت چپ و رستم در قلب سپاه جای داشت. به فرمان رستم شیپور جنگ نواختند و لشکر از جای کنده شد و شمشیرها در هوا زیر نور خورشید درخشیدن گرفت. رستم به هر سو که رخش را می راند از آنجا آتش بر می خواست و جوی خون جاری می شد . دشت از سر های بریده و خفتانهای پراکنده ، پوشیده شد. تهمتن مردانه از کشتن سیاهی لشکر پرهیز می کرد و در پی شاه شام بود تا آنکه به او نزدیک شد و کمند انداخت و از کمرش گرفت و بر زمینش زد و بهرام او را بسته و گرفتار کرد. شاه بربرستان نیز به چهل جنگجو به چنگ گرازه گرفتار آمد. از آنسوی شاه هاماوران چون نگاه کرد، کران تا کران همه را کشته و زخمی و اسیر دید.
بدانست که آن روز روز بلاست
برستم فرستادو زنهار خواست
گنج و گوهر فراوان نزد رستم فرستاد و به این شرط که کاوس را آزاد کند، امان خواست. رستم با شاه هاماوران به شهر باز گشت ، کاوس و یاران او را از زندان آزاد کرد و تاج و تخت را به شایستگی به او باز پس داد. کاوس نیز غنایم آن سه کشور و گنج آن سه شاه را با هزاران هزار لشکر به بارگاه و سپاه خود افزود . ای فرزند. کاووس مهدی آراست از دیبای رومی و تاجی از یاقوت و گاهی از فیروزه چون آماده شد آنرا بر اسب راهوری با لگام زرین نهاد و سودابه را چون خورشیدی در آن نشانیده و به سوی ایران زمین حرکت کرد .
نامه کاوس به قیصر روم و پاسخ آن
چون جنگ هاماوران به پایان رسید . کاوس پیکی نزد قیصر روم فرستاده و در نامه ای از او خواست تا از نامداران و دلاوران روم که کار کشته و آزموده باشند لشکری فراهم آورده نزد کاوس بفرستد. قبل از آن خبر شکست سه سپاه مصر و بربر و هاماوران نیز به آنان رسیده بود . قیصر روم پاسخ خود را در نامه ای شاهوار و شایسته نزد کاوس فرستاد و نوشت « ما همه چاکر و فرمانبردار تو هستیم و آن زمان از گرگساران لشکری برای نبرد به سوی تو روانه شد دل ما نیز پر از درد شد و با افراسیاب که چشم طمع در تخت و تاج تو داشت جنگیدیم و کشته ها دادیم. اکنون که نیز فر شاهی نو شده، آماده ایم که همرا سپاه تو با آنان نبرد کنیم و از خونشان رود جاری کنیم»
پیام بگذارید